مادر : سلام
پسر : سلام
پدر : سلام
مادر : سلام
پدر : ببین میگه خیلی خوش گذشته تا صبح رقصیدن کاش می رفتیم ، نه؟
مادر : تا خود صبح رقصیدیم هیچ ام نه کسی گفت این کجاست اون چرا نیومده همه با هم می رقصیدن ، می دونی ما ها از دور با هم بدیم به هم که می رسیم همه بهمون حسودیشون میشه میگن ای خدا اینا چقدر با هم خوبن .
پسر : من یه چیزی بگم؟
مادر : ها؟
پسر : مامان راستش رو بخوای من می تونستم بیام
مادر : ها؟ پس چرا نیومدی ؟
پدر : بابا می خواد بگه که من از اونا خوشم نمیاد دیگه
مادر : من که کار ندارم دیگه با کسی هرکی دلش می خواد بیاد هرکی نمی خواد نیاد به فرانک هم گفتم . گفتم بد بخت تا کی می خوای بشینی ببینی اقبال میاد یا نه . ولش کن پاشو بیا هرکی خواست بیا هرکی نخواست نیا
پسر : حالا عروس خوشگل بود
مادر : بد نبود چشم و ابرو مشکی صورت استخونی
پسر : لاغر؟
مادر : آره
پسر : آخر رفت لاغر گرفت
مادر : بد نبود یه لباس س ک س ی پوشیده بود
پسر : ها؟
مادر : می گم لباس س ک س ی پوشیده بود
پسر : لباس چی؟
مادر : س ک س ی
پسر : دیگه نگو س ک س ی ، حرف خوبی نیست
پسر : مامان من اصلا فکر این رو که بخوام بیام اون آدم هارو ببینم هم برام سخته
مادر : چرا مگه اونا به تو چی کردن ؟
پسر : از آدمای لوس بدم میاد
مادر : همه دنیا لوس ن تو فقط نازی
پسر : نه من ناز نیستم ولی همه دنیا لوس ن ، تو اصلا نمی فهمی من چی میگم من اصلا با شما مشگل دارم
مادر : نمی دونی عباس چه رقصیدنی می کرد انقدر شاد بود آخرش هم یه دونه از این چراغ نفتی های قدیمی بود . از اونا . آورد گفت اینم به یاد باباجدی . همه زدن زیر گریه
پسر : بابا من حالم از اونا بهم می خوره مخصوصا از خونواده دایی پرویز
مادر : میگم کاش مامان رو نگه می داشتیم حیوونکی دلش می خواست بمونه
... : پسر
... : مادر
No comments:
Post a Comment